گرگ غم
روشنی گفت:
بیا بدرخشیم!
گرگ دلربای غم،
وحشی و تنها بود؛
زیر لب گفت:
هرگز!
روشنی گفت؛
بگذار مال تو باشم!
گرگ غم،
گوهر پاکی او را بستود
ناچار و محزون گفت:
هرگز!
روشنی، بوسه ای داد ز عشق؛
روشنی، شور بخواست،
روشنی، شوق بخواست،
روشنی، گوهره ی شعر بخواست؛
گرگ دلربای غم،
مرگ بدید، ماه بدید؛
مرگ وماه نالیدند
گرگ غم، خاطره شد
ابری از فاصله شد
تا ببارد بر عشق (روشنی)
مرگ و گرگ،
ماه را حافظ او دانستند.
روشنی، مغموم و زیبا بود؛
مه تابان را گفت:
بازگردان فرشته ام را؛
تو نگو، هرگز!
ماه، آرام گریست.
روشنی فریاد زد:
کجاست بهشت جاودانم؟ نشانی بده از سرو چمانم!
تو نگو، هرگز!
ماه، هیچ نگفت.
شب، خجل از پاکی روشنی
برخاست ز خاموشی مکرر زمان؛
خورشید آمد و روشنی را در آغوش گرفت
مهر او صبری بود،
که گرگ عاشق غم
ز بهشت ابدی،
برای تنها نگارش فرستاده بود؛
آری او فرشته بود!
*ترمه سلطانی هفشجانی*
پ.ن: من این شعر رو بعد از خواندن رمان *مادام پو- نوشته ی لین کالن-* نوشتم.
ادامه مطلب