سفارش تبلیغ
صبا ویژن

گرگ غم

روشنی گفت:

بیا بدرخشیم!

گرگ دلربای غم،

وحشی و تنها بود؛

زیر لب گفت:

هرگز!

روشنی گفت؛

بگذار مال تو باشم!

گرگ غم،

گوهر پاکی او را بستود

ناچار و محزون گفت:

هرگز!

روشنی، بوسه ای داد ز عشق؛

روشنی، شور بخواست،

روشنی، شوق بخواست،

روشنی، گوهره ی شعر بخواست؛

گرگ دلربای غم،

مرگ بدید، ماه بدید؛

مرگ وماه نالیدند

گرگ غم، خاطره شد

ابری از فاصله شد

تا ببارد بر عشق (روشنی)

مرگ و گرگ،

ماه را حافظ او دانستند.

روشنی، مغموم و زیبا بود؛

مه تابان را گفت:

بازگردان فرشته ام را؛

تو نگو، هرگز!

ماه، آرام گریست.

روشنی فریاد زد:

کجاست بهشت جاودانم؟ نشانی بده از سرو چمانم!

تو نگو، هرگز!

ماه، هیچ نگفت.

شب، خجل از پاکی روشنی

برخاست ز خاموشی مکرر زمان؛

خورشید آمد و روشنی را در آغوش گرفت

مهر او صبری بود،

که گرگ عاشق غم

ز بهشت ابدی،

برای تنها نگارش فرستاده بود؛

آری او فرشته بود!

*ترمه سلطانی هفشجانی*

پ.ن: من این شعر رو بعد از خواندن رمان *مادام پو- نوشته ی لین کالن-* نوشتم.




ادامه مطلب

[ دوشنبه 96/5/30 ] [ 7:21 صبح ] [ ترمه سلطانی هفشجانی ]

آشتیِ من و بهار

بردر خانه ی بهار ،

کوبه ی آشتی میزنم ؛

آخر چند سالی می شود

که باران برای معشوقه اش.....

آهنگ محبت نخوانده و

دخت سیه پوش شب ،

شعری از برای ماهتابِ صداقت نسروده !

آشتیِ من و بهار ،

همان نت آزادیست 

که خالقش ،

خلعتی است ، مهر نام 

که در نبرد گرگ ومیش سَحَر ،

غنیمتی خواهد شد

پیشکش شاهزاده ی نیک روی صبح ؛

و امیدی دوباره ،

برای میخک های بهارستان عشق ..... !

*ترمه سلطانی هفشجانی*

 




ادامه مطلب

[ یکشنبه 96/5/29 ] [ 2:4 صبح ] [ ترمه سلطانی هفشجانی ]

بی عنوان

شب، نغمه ی بیداری خواند و

ماه، پای شیدایی شب ماند؛

دستِ سَرو،

با گیتار حرف، برقصید

شعر تو

عشق بخواند

قلب من هم لرزید؛

تو مرا می خواندی

تو زِ تنهایی غم ترسیدی،

دوباره فریادم زدی

گفتمت:

جانم، بهارم!

نشنیدی؛

تو مرا نواختی

ندایت کردم:

اینجایم، نگارم!

باز هم نشنیدی؛

روی تیغِ تیزِ آشوب،

به دنبالت دویدم

افسوس!

دیر فهمیدم؛

تو، همان طاووسی بودی،

که بهایت 

از جورِ هندوستان هم بیشتر است.....!

"ترمه سلطانی هفشجانی"

 




ادامه مطلب

[ شنبه 96/5/21 ] [ 11:10 صبح ] [ ترمه سلطانی هفشجانی ]

بی عنوان

چرخِ فلک،

مرا با محبوبی آشنا کرد،

که اوّلین حرف نامش"ه" بود؛

مثلِ همزاد!

و آخرین حرف آن"ز"؛

 همرنگِ زندگانی!

دستِ روزگار، در آسمانِ اقبالم

ستاره ای نهاد،

که روشنی روزم را،

بهانه ای برای محبّت بخشید و

تاریکیِ شبم را،

نورِ امید!

آری، ای عشق!

این، همزادِ زندگانی ام بود 

که بی منّت،

در سپهر بی کران وجودم درخشید.....!

"ترمه سلطانی هفشجانی"




ادامه مطلب

[ شنبه 96/5/21 ] [ 11:0 صبح ] [ ترمه سلطانی هفشجانی ]

بی عنوان

تودر مغرب زمین ،

ازابدیت می خوانی ؛

من چون عشاق مشرق،

عشق را  از برای تو می سرایم

سازم را با دلِ تو کوک می کنم امّا

نمی دانم کدام نُتِ این آهنگِ بی پایان را،

اشتباه نواختم 

که باید جای خالی ات را،

با اقاقیای همدردی پر کنم ؟!

ندایم کن!

بیا که من هم هنوز،

علّت فرارمان از گلوله های بی هدف را،

نفهمیدم.....!

"ترمه سلطانی هفشجانی"

 




ادامه مطلب

[ جمعه 96/5/20 ] [ 2:24 صبح ] [ ترمه سلطانی هفشجانی ]