بیعنوان
ماندهام ماه،
این ماهِ ملول،
چه ناز فروشد به صنم
کو چنین همه چشم،
مَهِ سیمینَش نِگَرَد؟!
"ترمه سلطانی هفشجانی"
ادامه مطلب
ماندهام ماه،
این ماهِ ملول،
چه ناز فروشد به صنم
کو چنین همه چشم،
مَهِ سیمینَش نِگَرَد؟!
"ترمه سلطانی هفشجانی"
شانهی انسجام میطلبد
زلف آشفتهی احوالم را
و کرک های تیرهی افکارم را
و شاید
شاید
این منم
که میطلبمش بارها و بارها...
"ترمه سلطانی هفشجانی"
آدمی،
این نگارین پاکزادِ مهیاد
بخدا که پشیزی عشق دانَد؛
وین مخمورِ پاکزاد را
"پشیز" چه نیاز؟
چرا که دیوانه خیال،
مست چشمانش،
مدهوشِ شیداییست
که گیسو ز شب شَبَقتر
دل نداده، جان ستانده،
عاشقی سُراید...
"ترمه سلطانی هفشجانی"
من، فرای ما
-یعنی منو تو باهم-
به بودنها نِگَریستم
و در فرای بازوانِ تو،
آخرش باز
تو مانده بودی و
دستانِ من
که زمستان پیش
با ناروَنِ حیاطمان،
به اندازهی آغوشت
باز مانده بود!
"ترمه سلطانی هفشجانی"
من تو را
از دغدغهی عجز
خون میبارم
.
.
.
در قلب من
بغضی عاشقانه
تو را میتپد
که چون سازِ دلنوازِ جنون
خوب دل میبرد
ز سینهی ملتهبِ اشعارم!
"ترمه سلطانی هفشجانی"