تو دردنیای کبودت مهررا گم کرده ای
باسپاه شوق به دژسیاهت حمله کردم
اماتوهمه را باژنده پوشان سپاه غم یکسان کردی
زخم شمشیر زبانت ،حرف راگم کرده
با قمرچشمانم درخیال تو
ژاکت گرم صلح بافتم
توصلح را پاره تنت ندانستی
حرفی بزن!
باتوام ای کودک وحشی صحرا
کاش جوابی بدهی
نهال صلح دوستی دردلم میمیرد!
تو به جای شاخه ای عذر خواهی،
خنده ای کج تحویلم میدهی
ابر از خنده تو مینالد
زندگی میمیرد
تومیروی
دخت سیه موی شب می آید
گیسوان شبقی اش را که رنگ مرگ است
سقف خانه ام میکند
دسته ای رازقی در حجره ی احزانت میگذارم
شاید روزی بفهمی که
سایه ی جراحت قهر
قلب هر نوری را میشکند!
ترمه سلطانی هفشجانی
ادامه مطلب