سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بی عنوان

حال خوب را شاید

در میان اشکهای نریخته و 

غصه‌های خاک خورده،

یا که شاید

لا به لای قصه‌هایی که

هنوز باد نبرده

بیابی؛

امّا

در وصال من و این خیابان،

غریب نوازی از دیار غزل

نای آخرین قدم‌های من است 

...

در وصال من و این خیابان،

ابری جای من می‌بارد 

و سپوری جای من 

دل به نیمکت همیشگیمان میدهد 

و مِی،

با لبانی که از من نیستند

به تُنُک باغِ تَن و جانم

- که جز شکسته سازی و 

رقص فالشِ آوازی،

هیچ ندارد -

بهاری هدیه کند

"یک اُکتاو* بالاتر بنواز  

دیوانگی‌ام را..."

•ترمه سلطانی هفشجانی•

 

* یک اُکتاو یعنی 7 نُتِ الفبای موسیقی،

به علاوه‌ی همه‌ی کلیدهای سیاه بین آنها

در پیانو.

 

 

 




ادامه مطلب

[ چهارشنبه 100/2/29 ] [ 12:41 صبح ] [ ترمه سلطانی هفشجانی ]

بی عنوان

بازی از این قرار بود 

که ماه را ببوسم و برگردم؛

ماه را بوسیدم و 

دل داد به دستم!

"ترمه سلطانی هفشجانی"




ادامه مطلب

[ چهارشنبه 100/2/22 ] [ 12:20 صبح ] [ ترمه سلطانی هفشجانی ]

بی عنوان

و ستاره به گوشش نجوا کرد:

"نَقلِ "می‌خواهَمَت" نیست؛

بحثِ من، "دل" است...

پیاله‌ات هر چه داشته باشد،

این یکی را ندارد!" 

او هنوز،

غزلهایش را نخوانده بود...

"ترمه سلطانی هفشجانی"




ادامه مطلب

[ چهارشنبه 100/2/15 ] [ 11:4 عصر ] [ ترمه سلطانی هفشجانی ]

مستیِ من، باده نبود؛ دریا بود!

نامَش مستانه بود.‌..

حاج‌بابا صدایَش می‌کرد: دریا

ژرف بود و آزاد...آرام بود و پر فریاد!

بچه که بودیم زیاد دمخورِ ماها نمی‌شد. آن روزها که

نوه‌های قد و نیم قد حاج محمدی، توی سر و مغزِ هم 

می‌زدند، او ساده رد می‌شد؛ یک کاغذ قلم بر می‌داشت...

می‌رفت تا خیال. مستانه، مست بود...مستِ رویا.

رویایی آبستنِ ناگفته‌ها...!

اینکه  به قول عمه خانم- برایمان طاقچه بالا می‌گذاشت،

هیچ به مذاقم خوش نمی‌آمد... بین بچه‌های محل، برو-

بیایی داشتم برای خودم؛ امّا، برای او چون کابوسی بودم

درست وسط رویا...هه ای کاش کابوس بودم؛ اصلاً نبودم!

وقتی از این "با ما نچرخیدن"هایش برای بی‌بی گلایه میکردم،

اندک سکوتِ تلخی در پیاله‌ام می‌ریخت؛ آخرِ دست می‌گفت:

- "جاوید مادر، انقدر پا پیچِ این بچه نشو...خدارو خوش نمیاد"

بعد هم بغض کهنه‌ای، مهمانِ گلویَش می‌شد:

- " مستان، تنها یادگارِ ارسلانَمه!" 

مستان پیش چشمِ حاج‌بابا و بی‌بی، خدا بانو بود؛ و برای من،

شاعری که به ابهامِ دردِ غزلهایش می‌ماند! انگار که خود، روشنیِ

روز بود در جامه‌ی شب‌. ادراکَش، فعل و انفعالات اطراف را درک

میکرد، امّا دریغ از - به قولِ خودَش - چَرَند و پَرَندهای روزمره...

صبحگاه، همچو نسیم می‌خندید و دم غروب با کوله باری از غزل

محضرِ شب شرفیاب می‌شد. دلَش که می‌گرفت، چه پر سوز ساز 

می‌زد! سوزِ دلش هم‌نفسِ بغضِ تار بود و هم‌رقصِ گامِ صدایش.

اشک خون می‌بارید و مرثیه خِجِل...

خوب فهمیده بودیم که از جنس عاشقیست...مستانه بود دیگر!

بر فرازِ تپه‌های سال و ماه، گذر عمر را تماشا کردیم. کودکیمان،

پر کشید و رفت و زود، بادِ نوجوانی به سبزه‌زارِ زندگی رسید.

شکوفه بارانِ باهار و تَبِ تابستان را که رد کردیم، موسمِ خزان

دلم را باد و برگِ عاشقی بُرد و چله‌ی زمستان، عشق مجنونم

کرد.

مستانه این بار، مستِ رویا نبود...او، خودِ رویا بود. و من، 

جاوید -مجنونِ لیلی- مَستِ نگاهَش، آیه‌ی عشق را با صوتِ

شیدایی می‌خواندم.

"ترمه سلطانی هفشجانی "

مهم: لطفاً مطالب وبلاگم رو بدون ذکر نام من کپی نکنید و 

نشر ندید؛ بنده همه‌ی این نوشته‌هارو از خودم و احساسات

درونیم نوشتم و اصلا راضی نیستم به اسم شخص دیگه‌ای

ثبت بشه. پس لطفاً اشعار و نثرهای بنده رو به نام شخص

دیگه یا بدون ذکر نام و اجازه‌ی من پخش نکنید. (نه از لحاظ 

اخلاقی درسته و نه شرعی)

سپاس بیکران از همراهیتون

 

 

 

 




ادامه مطلب

[ چهارشنبه 100/2/8 ] [ 1:25 صبح ] [ ترمه سلطانی هفشجانی ]

بی عنوان

سحابی آن روز خبرَت داد 

که نبضِ شب مَگیری؟

از خودِ شب چه؟

نگفت بی ماه، کبودی‌اش 

نبض که هیچ 

-فدای سرَت اصلاً-

گُسسته ریسمانِ شعری ندارد؟

همه را دانی و باز،

عشق نتابانی؛ سیمین‌رو؟

...

و ماه،

چه دلبرانه

دُر بر شانه‌ی صدفینِ شب نهاد!

 

"ترمه سلطانی هفشجانی"




ادامه مطلب

[ چهارشنبه 100/2/1 ] [ 1:42 صبح ] [ ترمه سلطانی هفشجانی ]

ساخت کد موزیک