بهشت کوچک
همه ی ما در وجودمان،
ستاره ای را خاموش کردیم به نام عشق،
و ماهی را به خواب ابدی فرو بردیم
به نام رویا؛
من، اولین قاتل پشیمان بودم
که اشک های سپهر را جبران کرد.
حجم سبز چشمانت،
-که نشانه های زندگی در آن می رقصند-
مرا برد تا شهری رویایی
که در آن، شغال
زشتیِ مهر های کذایی را نقض میکرد؛
گرگ، علت سکوت های ناتمام گوسفند را می فهمید
و گلِ سرخِ عشق، بدون خار هم آغوش زندگی میشد!
تو بر جدایی ها خندیدی و از ناتمام ها خواندی
من از پروانه ای به طراوت اقاقی،
خواستارِ گوشه ای از احساساتِ روشنت شدم
که خانه اش دلِ تو بود؛
و هر لحظه از خاطراتت، گوشه ای از وجود او!
من عشق را زمانی شناختم
که تو در خاموشی ها درخشیدی
تو با چشمانت، همه چیز را به من فهماندی
من دانستم که بهشت هم میتواند کوچک باشد!
به قدری که در چشمان افسونگرت جا خوش کند؛
و به قدری مرموز
که بی پروا، نهان های تلخِ آشکار را،
چون سمفونی فاخر بهار بخواند.....!
"ترمه سلطانی هفشجانی"
ادامه مطلب