جادوی عشق
من در بزم پاییز،
با برگ هایی می رقصیدم
که مست خوشی های نمناک دروغین بودند؛
من در انتظارت بودم
تا که پاییز امد و جایت را گرفت.
تو از پشت سال ها نبودن،
از پشت صد ها سوال،
با کوله ای از جواب کمین کردی و یادآور کسی شدی،
که زمان را برایت نگاه داشت
اما انگشتان تنومند تقدیر
سازهای جشن مهر را درهم شکست
و من و تو دوباره ما شدیم
دویدیم در کوچه ی شب بو های احساس
شیشه ی نازک شب شکست
ما همچنان رفتیم تا جویبار بخشش
تازه یادم آمد که انگار ما بدهکا بودیم؛
من بدهکار روح سبز نگاهت بودم و
تو بدهکار قلبی شکسته که با آمدنت نغمه خوان شد
سرو چمان من؛ بمان!
این روح و قلب بی سامان،
بدون بودن ها، جادوی عشق نمی آفرینند.....!
*ترمه سلطانی هفشجانی*
ادامه مطلب
[ چهارشنبه 96/6/8 ] [ 11:14 عصر ] [ ترمه سلطانی هفشجانی ]