داستان رندگی من
سکوتی که دیروز
جواب من به طوفان قضاوت های توبود
حال،همان مهر محزونیست
که روزم را سیه پوش کرده.....!
*
سپیده دم که می شود
حسرت نیم نگاهی از روشنی توهمات خیال را می خورم
خورشید می تابد، شرق بیداراست
غرب باقلب وروح من همدلی می کند;
پنهان،امّافاخر!
با حوریان بیگانه ی خوشی ،
دربزم ناتمام امید و خواب و خیال
بی هدف می رقصم
تو اگر نامهربانی بامن ،
می باش !
اگر چوب ملامت را برقلب بلورینم می کوبی
بکوب; فقط خودت می شکنی
من به این رسم ماندگارصعاب عادت دارم
تو عزیزی ! آری ، امّا
من همچنان بر افکار و دنیای حقیقت می خندم
من، دوباره با حوریان بیگانه خوشی می رقصم .....!
ترمه سلطانی هفشجانی
ادامه مطلب
[ چهارشنبه 96/5/4 ] [ 12:1 صبح ] [ ترمه سلطانی هفشجانی ]