بیعنوان
دوش بر خاتمِ خیال،
دیدم آن کمان مهرابِ عبوسَش
بُغ کرده
نفیر جنگ زند با دلکم
بر ارغوان بامِ قبلهاش؛
کِی ستم دیده،
بمان چشم به راه
تا ببینی من و فردایی را
در کویِ بهار...
صنما!
بُزَکِ عشقَم را
بخدا تا به بهار،
عمری نیست!
کو که تا بام شود
باز بیاید خورشید؟
کو که تا شام شود
باز بخوانَد مهتاب؟
سه بهار و دو خیال میگذرد،
دولتِ خِلَتِ دل میمیرد
ارغوان رفت و هنوز
گنبد عشق
همیشه کبود به سان او،
روضهی شور بخوانَد
به زنگین رُخِ آیینهی خواب...
*ترمه سلطانی هفشجانی*
ادامه مطلب
[ جمعه 103/3/11 ] [ 10:41 صبح ] [ ترمه سلطانی هفشجانی ]