بی عنوان
افشان کمند،
افیون شود
افسون کند،
دیوانه را سالک کند
مرتاض را مجنون کند
دیوانه یار! دیوانه یار!
مَشکی بیار، مَشکی بیار
بر کامِ من
تَر کردهی شعری گذار،
کز شوری این حال زار
بیتی چه محزون می تپد
بر بحر خشک شورزار
دیوانه یار! دیوانه یار!
بر شانهام، بر سینهام
از یاد خود تاری گذار
از موی خو،د از بوی خود
تاری گذار
تا بشنود نرمین دلم
اوج جنون از ساز سار
تا بشکند جام هوار
تا پر کشم تا دامنش
کای یار، ای دیوانه یار!
افسون خیال، افیون نگار
شیداییام بر دل نگار
آوار دل آباد کن
ویرانهام؛ فریاد کن
از گوشهی پر عشوهات
نَقلِ نگاه آواز کن
شیرین خیال، مهلا نگار
گر یار را یار دگر،
در خاطرت ماندن نهی!
چرخی بزن، چرخی بزن
با نغمهام حرفی بزن
بر چاک دل زخمی بزن
گیسو فشان! بیبند و بار
سالک بخوان از بار یار
کاو رفت چون فصل بهار
"ترمه سلطانی هفشجانی"
ادامه مطلب