بیعنوان
فالش خوانی، یار من
خوش فالش خوان!
فاش خوانی راز من
خوش فاش خوان!
فارغم،
فارغ ز فالِ تارِ خود
شیرین زبان!
خود، ندانی حال من
درگَهِ دل باز کن!
*ترمه سلطانی هفشجانی*
ادامه مطلب
فالش خوانی، یار من
خوش فالش خوان!
فاش خوانی راز من
خوش فاش خوان!
فارغم،
فارغ ز فالِ تارِ خود
شیرین زبان!
خود، ندانی حال من
درگَهِ دل باز کن!
*ترمه سلطانی هفشجانی*
دنیایَت زیادی بزرگ است
یا من کَم شدم؟
کَمکَم، گُم شدم
دریابم!
دریایَت نازنین،
با منو دفتر کوچکم نامهربان است...
سه تصنیف و دو منظوم
به هوایت نوشتم؛
همه را پاک کرد و رفت
دریابم!
مرا ببر همانجا
-همان جهنمی که ماندی-
دریاب،
منو قلب دیوانهام را!
*ترمه سلطانی هفشجانی*
نوشتههایم را ژولیده رها کردم،
نخوان جانم!
لب به گزاف حالِ من
چرکین مکن!
گَر مرا خواهی،
حرفهایم را بعد بخوان
قبلش لبانم را بچش،
مغزم را لای نان بگذار،
مزهمزهاش کن
آنوقت، اگر دل ماندن داشتی
ژولیده یا غیر،
تمامم مال تو...
*ترمه سلطانی هفشجانی*
گویند:
"ملّت، عشق خواهند؟
چشم یار طلبند!"
یاوه گویند...
چشم یاری از من و
مدهوشِ یار دیگری،
خواهم چهکار؟
یار کور باشد و لیک
به کرشمهام دلدار،
به خداییاش بِه
ز صد بادِ خزان!
*ترمه سلطانی هفشجانی*