بی عنوان
تن،
این تنِ عاطِل،
به بالینِ درد
عریان خوابَد
چرا که روسپیِ عصیانگرِ یار است
و یار را
محتضرانی آشنایند
اشکهایم
در ضیافتِ عشق
و درد،
این درد بیبدیلِ خیال،
خودِ یار است
"رفتم اما،
عشق را شاید،
فردا و مایی را شاید،
پس برهنه به دامان انتظار منشین
تا آمدنم؛
خسبیده خیالی بباف!
تا بیاید فردا،
خیس بمیرند برگها
از غریبانگیات
و تو یخ زده،
خواهی مرد
آرام آرام...
پس خسبیده خیالی بباف
از برای تو و عریان عصیانِ دیوانگیات!"
*ترمه سلطانی هفشجانی*
ادامه مطلب