بیعنوان
از لاکِ تنهاییاش خرامان خرامان بیرون خزید. سر انگشتانش،
قطره قطره شبنم را به نوازش عاشقانهای فرا خواند.
اشکهای آسمان را از جام شقایق نوشید؛ آنقدر که مست شد و
مجنون، جان سپرد در آغوش انزوای اشعارش...
همه میگفتند:"دخترک از زندگیاش، برای هیچ برید!"
گزاف و باز هم گزاف...
او از عشق بریده بود تا ب عاشقی برسد...
و چه بیصدا بود، سقوطش از ژرفای یک رویا در امتداد شب...!
• • •
خیالش انتزاعی بود
اما دخترک،
گهگداری با او
از عشق میگفت؛
نبود اما
از بودنها بیشتر میخواستَش...!
...
او تک دخت نوازش بود و
ماهی از منظومهی تنهایی...
"ترمه سلطانی هفشجانی"
ادامه مطلب