سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بی عنوان

روی قاف را که بوسیدم، دست‌هایم را دور انداختم؛ جایشان همیشه بهار کاشتم!

بهارم که فرا رسد، سپهرِ من گرم و آبی خواهد آمد تا به رنگِ شکوفه، نوازشَش کنم.

اگر هم نیامد خب...خب...باکی نیست؛ خودم که نمرده‌ام!

اشکهایم را جمع میکنم و به شاخه‌هایم می‌سپارم تا شعری بنویسند، که بماند به

یادگار برای منِ فردا. برای آن من ،که دست‌هایش را یافته و از دلشان در آورده؛

بعد هم به رسمِ آشتی، به والس عاشقانه‌ی قلم برده تا سیاه‌مشقی به یاد کودکانه‌اش

بنویسد.

بنوش شربتِ شورِ اشک را؛ که این، درام امروز و کودکانه‌ی فرداست!

"ترمه سلطانی هفشجانی"




ادامه مطلب

[ چهارشنبه 100/5/20 ] [ 2:2 صبح ] [ ترمه سلطانی هفشجانی ]