سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ناگزیریِ یک گریز

سفر کردم تا شیدایی شهر، دامن گیرم نکند. سوار بر قایقی از دیار عشق، رفتم تا نهایت فاصله و با سردی شعر غربت، خو گرفتم!(چه بی صدا و غریبانه...)

من، تَک دُختِ طبیعتم؛ زاده ی آونگ باد ها و آهنگ باران. اینبار در اوج خروش عشقی نو پا -به قول سهراب- گریزی رندانه زدم سوی فراموشی! چرا که من برای کعبه ی عشق او، نفرینِ شیطان بودم...این ماندن و دل بستن، جز سوختن و نرسیدن هیچ نداشت. در آغوش محال های محزون، عازم گذشته ای شدم که بوی سادگی میداد. من، در گیر و دار رقابت بغض و اشک، برای هزارمین بار از تو نوشتم تا ساعت هجرت.

خنک نسیمی از دیار هوشَنگان*، ناقوس آوای دلتنگی به گوشم زد. تن به هم آغوشی با دوری اش دادم. دلم را میان آن نگاه آبیِ عاشق، جا گذاشتم. به گرمیِ اهواز دلخوش نبودم؛ به هوای او بود که زخم های کارون را می بوسیدم!

شکوهِ جهانبین**، مرا یاد او می انداخت. نگاهش در اوج سردی، حرف داشت؛ برف سنگین احساس روی شانه هایش بود، درست مثل او!

رفتم تا از او و هر چه به آن دریای بی کران می رسید، دور شَوَم...نشد! او، خودِ زندگی بود. این حرف ها و این کلمات، مرا به شعر پشیمانی کشانید. این، سفرنامه نیست...ناگزیریِ گریزی است که به هر جا بردم، دوباره مرا به سمت و سوی عجزِ عاشقانه ای ناکام برد، که تلخیِ ممنوعیَتَش، مزه قهوه ی سرد تنهایی می داد...

من سرشارَم از این عشق...افسوس که آهِ اشک و غم، دامن گیرم شد و رهایم نکرد...!

عاشق که باشی، به حرفِ هجران که رسیدی فقط دور می شوی؛ سفر میکنی، تا فراموش کنی...تا فراموش شوی!

 

"ترمه سلطانی هفشجانی"

*هوشنگان، سرزمینِ هوشنگ پیشدادی-به شاهنامه مراجعه شود-؛ سرزمینی که در آن، هوشنگ به وجود آتش پی برد.(هفشجان کنونی)

**جهانبین نام یک کوه است در بالای شهر کرد و هفشجان، واقع شده.    




ادامه مطلب

[ چهارشنبه 98/2/18 ] [ 2:46 عصر ] [ ترمه سلطانی هفشجانی ]

ساخت کد موزیک